گنجور

 
ناصر بخارایی

ای بلای عاشقان بالای سروآسای تو

کار ما بالا گرفته از قد و بالای تو

جان ز دل بردی و جز چهره ندارم وجه زر

با وجود مفلسی من چون کنم سودای تو

خاک پایت،کوری دشمن، به چشمم توتیاست

ور ز من باور نداری، بین به خاک پای تو

نور چشم من توئی، چشمم به رویت روشن است

من نمی‌خواهم به جز در دیدهٔ خود جای تو

صورت چشمی‌ست نرگس، لیکن او را نور نیست

ور نه شرمی داشتی از نرگس رعنای تو

جان شیربن می‌نماید تلخ در پیش لبت

این تمتع دارم از شیرینی لبهای تو

درد هجرانت به نقد امروز ناصر را بکشت

این زمان سودی ندارد وعدهٔ فردای تو