گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا که همچو نی از آه و ناله برگ و نواست

تنی چو نال نزار و قدی چو چنگ دوتاست

نوا ز لعل تو خواهم به بوسه،‌ لیک نهفت

اگر چه بخت مخالف شد و نیامد راست

ز بهر دیدنت امروز فرد می‌آیم

مرا نه چشم بر امید وعدهٔ فرداست

اگر تو ره به دل تنگ می‌بری راه‌ست

به جای دیدهٔ روشن اگر نشینی جاست

خرد ز فکر میان تو در خیال محال

دل از تصور زلف تو در کمند بلاست

به آب دیدهٔ‌ من کی خط تو بنشیند

چنانکه از پی خون ریز عاشقان برخاست

اگر تو دوست بگیری به لطف ناصر را

بدان که چون سر زلف تو کار او برپاست