ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

از عشق همچو آتشم و ناله دود من

باشد کزین میانه بسوزد حسود من

دشمن کجاست، قوت بازوی من کراست

کس را نماند طاقت امساک وجود من

۳

دی کرده‌ام ز دیدن تو سجده‌های شکر

دانی تو خود که سهو نباشد سجود من

زاهد زیان تو زمن و سود من ز توست

باشد که نی زیان تو ماند و نه سود من

تا شاهدم ز رخ نگشاید نقاب رلف

روشن یه صد چراغ نگردد شهود من

۶

گر عقل از آن میان نبرد راه در عدم

معلوم کی شود به خیالی وجود من

آبی فشان بر آتش ناصر ز بحر لطف

تا عالمی سیاه نگردد ز دود من