گنجور

 
ناصر بخارایی

همچو دامن روی خود بر خاک هر کوئی نهم

تا کجا ناگه سری بر پای مه روئی نهم

می‌دوم چون آب سرگردان، برآسایم اگر

ساعتی سر زیر پای سرو دلجوئی نهم

بر میانت دل نهادم باز می‌گویم به خویش

حیف باشد بار عالم بر سر موئی نهم

من سر مسجد ندارم بعد از این،‌ آن به که دل

بر لب یار و لب جام و لب جوئی نهم

ظاهر زهاد در محراب و باطن بر بت است

من همان بهتر که دل بر طاق ابروئی نهم

کمتر از یک ذره باشد قدر ناصر، ذره‌ای

گر متاع هستی او در ترازوئی نهم