گنجور

 
ناصر بخارایی

جمله وجود من توئی، من ز جهان برون شدم

درّگران بها بُُدم، غرقهٔ موج خون شدم

من ز نخست در جهان، فاش بُدم به عقل و جان

عشق گرفت این و آن، شایبهٔ جنون شدم

بی خبرم از آن خبر، کز تو رسید یک سحر

عقل برفت در به در، بی دل و بی سکون شدم

روی تو را چو دید دل، جامهٔ خود درید دل

جام بقا چشید دل، مست شرابگون شدم

سنگ زدم سبوی را،‌ ریختم آب روی را

شستم رنگ بوی را، کاسهٔ سرنگون شدم

مهرهٔ عشق باختم، سوختم و گداختم

گوهر خود شناختم، وز همه کان فزون شدم

عقدهٔ چار و پنج را، مایهٔ اصل رنج را

دفع طلسم گنج را، مار شدم، فسون شدم

ناصر مست بیخودم، گر همه نیک یا بدم

دیده گشا که چون بُدم، باز نگر که چون شدم