گنجور

 
ناصر بخارایی

ز گریه دوش خود را غرقه در سیلاب می‌کردم

نمی‌شد آب دیده کم،‌ که خود را آب می‌کردم

ز صبرم هر چه کم گردد، در آب دیده افزاید

ندارم صبر آری، صبر را سیماب می‌کردم

خوش آن ساعت که می‌گفتم شبی در پیشت افسانه

به افسون فتنهٔ بیدار را در خواب می‌کردم

لبت را بوسه می‌دادم، سرم آمد بر ابرویت

مبارک سجده‌ای بود آن، که در محراب می‌کردم

من اکنون شربت مردن، ز خون خود همی‌سازم

شد آن روزی که در ساغر شراب ناب می‌کردم

نمودی روی خود یک شب، فزون شد نالهٔ‌ زارم

به آئین سگان فریاد در مهتاب می‌کردم

فلک همچون کمان می‌گشت، و می‌زد بر سر ناصر

مگر تیر دعائی سوی او پرتاب می‌کردم