گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا وصال تو بگذشت در تمنا دوش

برفت بر رخم از آب دیده دریا دوش

زمین خلوت خود را بسان خون دیدم

بر آب دیده بینداختم مصلا دوش

گداخت شمع وجودم ز عشق سر تا پای

نشست قالب من در میان خون تا دوش

درون کلبهٔ تاریک ما معطر شد

چو شمع مجلس ما ایستاد بر پا دوش

اگر چه نقش تو از پیش چشم غایب بود

نشد نهفته خیالت ز دیدهٔ ما دوش

بیا و مجلس ما را چو صبح روشن کن

که دیده خواب نکرد‌ه‌ست از این تمنا دوش

صبا ز خاک درت برد توتیای بصر

که تیره بود مرا بی تو چشم بینا دوش