گنجور

 
ناصر بخارایی

ساقی سبک‌ آن رطل گران را به من آور

قوت دل و یاقوت روان را به من آور

گر زانچه به ما می‌نرسد بادهٔ صافی

دُردی که رسد، دُردکشان را به من آور

بیدار کن از درد کهن بخت جوان را

یک بار دگر بخت جوان را به من آور

ای باد صبا جان جهان باد فدایت

لطفی کن و آن جان جهان را به من آور

آرام دل و راحت جان رفت، چو او رفت

آرام دل و راحت جان را به من آور

گر نامه و سوغات نمی‌آری و پیغام

نک بیلک آن سخت کمان را به من آور

گر مرهم وصلی دهد، آن با دگران ده

ور داغ فراقی بود آن را به من آور

آن دل که ازو نام نشان نیست بجویش

حال دل بی نام و نشان را به من آور

آشفته چو زلفش برسان قصهٔ ناصر

وز لعل لبش راز نهان را به من آور