گنجور

 
ناصر بخارایی

دوشینه یار پرده ز رخ برگرفته بود

مطرب ترانهٔ غزل تر گرفته بود

مستی غریب نیست ز چشمان ترک او

نرگس، عجب مدار که، ساغر گرفته بود

از پرتو وصال چو پروانه سوخیتم

با چو شمع صحبت ما درگرفته بود

چون بوسه خواستم ز دهانش گزید لب

یعنی عقیق ناب به گوهر گرفته بود

در حلقه بود دوست به ما از درون چه باک

بیرون چو حلقهٔ دشمن اگر در گرفته بود

از ماجرای عشق چه گویم که سوز دل

پایان رسانده سدره و از سر گرفته بود

گردون به زیر دامن شب گوی آفتاب

بهر نسیم عود چو مجمر گرفته بود

ناصر به خواری از تن و جان عزیز خود

دل برگرفته بود که دلبر گرفته بود