ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

دوشینه یار پرده ز رخ برگرفته بود

مطرب ترانهٔ غزل تر گرفته بود

مستی غریب نیست ز چشمان ترک او

نرگس، عجب مدار که، ساغر گرفته بود

۳

از پرتو وصال چو پروانه سوخیتم

با چو شمع صحبت ما درگرفته بود

چون بوسه خواستم ز دهانش گزید لب

یعنی عقیق ناب به گوهر گرفته بود

در حلقه بود دوست به ما از درون چه باک

بیرون چو حلقهٔ دشمن اگر در گرفته بود

۶

از ماجرای عشق چه گویم که سوز دل

پایان رسانده سدره و از سر گرفته بود

گردون به زیر دامن شب گوی آفتاب

بهر نسیم عود چو مجمر گرفته بود

ناصر به خواری از تن و جان عزیز خود

دل برگرفته بود که دلبر گرفته بود