گنجور

 
ناصر بخارایی

هم چو چشم بدرقیبان از تو دورم می‌کنند

زار می‌گریم که دور از تو به زورم می‌کنند

من که چون فرهاد شیر از جوی شیرین خورده‌ام

شور عشق و تلخی می تلخ و شورم می‌کنند

بیشتر خواهم چو مار خسته پیچیدن به عشق

گر لگدکوب ملامت همچو مورم می‌کنند

صد قیامت دارم از عشقت، چه غم دارم از آنک

غصه و غم زنده هر ساعت به گورم می‌کنند

من در آتش غرق و هرکس گویدم دل جمع دار

پندگویان بر سر آتش صبورم می‌کنند

زلف و خالش بسکه می‌آیند در چشمم چو دود

هر شبی تا صبحدم از گریه کورم می‌کنند

ناصر از مهر بتان چون ماه روشن می‌شود

گر چه همچون ماه نو بی‌تاب و نورم می‌کنند