ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

هم چو چشم بدرقیبان از تو دورم می‌کنند

زار می‌گریم که دور از تو به زورم می‌کنند

من که چون فرهاد شیر از جوی شیرین خورده‌ام

شور عشق و تلخی می تلخ و شورم می‌کنند

بیشتر خواهم چو مار خسته پیچیدن به عشق

گر لگدکوب ملامت همچو مورم می‌کنند

صد قیامت دارم از عشقت، چه غم دارم از آنک

غصه و غم زنده هر ساعت به گورم می‌کنند

من در آتش غرق و هرکس گویدم دل جمع دار

پندگویان بر سر آتش صبورم می‌کنند

زلف و خالش بسکه می‌آیند در چشمم چو دود

هر شبی تا صبحدم از گریه کورم می‌کنند

ناصر از مهر بتان چون ماه روشن می‌شود

گر چه همچون ماه نو بی‌تاب و نورم می‌کنند