گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا که جام جم و گنج قباد نباشد

حدیث ملک سلیمان به جز باد نباشد

به سوز هجر بسازم اگر وصال نیابم

که نامراد توان بود اگر مراد نباشد

رقیب بست به رویم درِ امید خدا را

دری گشای که در بستگی گشاد نباشد

ز اهل دور صفای عقیدتم به سزاست

مرا به صوفی مغشوش اعتقاد نباشد

دریغ رفتن پروانه دوش بر سر شمع

که عهد صحبت او تا به بامداد نباشد

خبر که باد رساند به من همه باد است

که بر رسالت غماز اعتبار نباشد

خیال تو چو شبیخون برد به دیدهٔ ناصر

بسی بماند که مردم درین سواد نباشد