گنجور

 
ناصر بخارایی

از دل گذشت غمزه‌اش، از جان گذاره کرد

چشمم به گریه راز نهان آشکاره کرد

تیر از چه زد، چو می‌تپم از تیغ او به خاک

این صید را چه دید که بسمل دوباره کرد

برداشت پرده سروِ قباپوش ما ز روی

دل را چو غنچه پیرهنِ صبر پاره کرد

می‌رفت و خون خلق ز فتراک او روان

بسیار از این شکار که آن یکسواره کرد

هر جا که نعل مرکب او بر زمین رسید

گردون به شکل ماه نوشِ‌ گوشواره کرد

سی پاره کرد مصحف دل را به تیغ غم

بهر روان غمزده ختم سه باره کرد

تیغی به تارکم زد و آن حد من نبود

گوئی عنایتی‌ست که سیر ستاره کرد

شد عاقبت نظارهٔ شهری ز مرد و زن

ناصر که یک نظر به جمالت نظاره کرد