گنجور

 
ناصر بخارایی

با تو برابری رخ حور و ملک نکرد

آن کرد چهرهٔ تو که مهر ملک نکرد

از شرق تا به غرب ز خوبی یگانه‌ای

خورشید ملک خود به کسی مشترک نکرد

بی ابروی هلال تو دل شادمان نشد

دانم یقین که عید کسی روزِ شک نکرد

بر من شبی ز هجر تو هرگز نگشت روز

تا چشم من ز گریه سما را سمک نکرد

خندان نگشت پسته و بیرون نشد ز پوست

تا بر جراحتش لب لعلت نمک نکرد

خط گر چه هست دشمن حسنت،‌ سرش مبُر

کز داغ تیره از ورق ماه حک نکرد

ناصر نیافت وجه زر از دار‌ضرب عشق

صراف عشق حال ورا تا محک نکرد