گنجور

 
ناصر بخارایی

تا دلی دارم من از دلدار نتوانم گذشت

بگذرم از جان ولی از یار نتوانم گذشت

هر سرِ موئی حجاب راه من گردد ولی

از سرِ موئی قلندوار نتوانم گذشت

بگذرم آسان من از هر در که باشد در جهان

از درش آسان اگر دشوار نتوانم گذشت

مُنکرم من زاهد زرّاق ازرق‌پوش را

می‌کنم اقرار کز انکار نتوانم گذشت

بر امید صافی‌ئی افتاده‌ام در پای خُم

همچو دُردی از خم خمّار نتوانم گذشت

بارها بگذشته‌ام از خانقاه و مدرسه

وز در دیر مغان یک‌بار نتوانم گذشت

کاروانِ باد می‌آید ز کویت مُشکبار

هست از آن منزل دلم در بار، نتوانم گذشت

تا سرِ زلف چلیپای تو شهد محراب دل

کافرم کز حلقهٔ زنار نتوانم گذشت