گنجور

 
ناصر بخارایی

چو دید روی تو دیده نظر نگاه نداشت

ز ره برفت دل من که رو به راه نداشت

بریخت خون دلم ترک چشم تو به خطا

وگر نه دل به جز از عاشقی گناه نداشت

ز سهم تیغ تو از خود گریختم در تو

که غیر سایهٔ لطفت دلم پناه نداشت

رخت چو آینه می‌شد ز آه من در خط

ولی ز ضعف تن من مجال آه نداشت

چو شمع سوزِ دلم پیش جمع روشن کرد

به باد رفت سرش چون زبان نگاه نداشت

دلم ز زلف زنخدان او فرو چه شد

که مست بود و شب تیره فکر چاه نداشت

گرفت ناصر روی زمین به تیغ زبان

چو آفتاب جهانگیر شد، سپاه نداشت