گنجور

 
ناصر بخارایی

عاشق که دور ماند ز معشوق زنده نیست

بر من مخند بخت که این جای خنده نیست

تا غایبی ز چشم من ای پادشاه حسن

بی تو چه محنت است که بر جان بنده نیست

گلگون اشک راندم و در تو نمی‌رسم

با آنکه هیچ اسب بدینسان دونده نیست

بر من بلا شده است زبانهای دشمنان

ما را بلای عشق تو تنها بسنده نیست

ناصر ز تو جدا نشود گر شود هلاک

جان کنده‌ام ولی دلم از یار کنده نیست