گنجور

 
ناصر بخارایی

مشتاب یکدم ساربان، کز گریه پایم در گل است

رحمی که این سرگشته را، پا در گل و ره در دل است

من خود نخواهم شد ز جان هرگز به آسانی جدا

گر جان جدائی می‌کند، کارم به غایت مشکل است

وقت رحیل آن ماه را، گفتم که در محمل نشین

گر حمل بر جان می‌کنی، شاید که آن هم محمل است

گه خیمه بر چشمم زند، گاهی فرود آید به دل

منزل به منزل می‌رود، وان مه که جانش منزل است

جانان سفر کرده‌ست و جان، آهنگ رفتن می‌کند

نتوان به زورش داشتن، چون او به جانان واصل است

هر منزلی کان مه رود، از دل نخواهد شد برون

چون او محیط عشق شد، هفت آسمان را سایل است

ناصر میان پا و سر، فرقی مکن در راه او

عاشق ز سر سازد قدم، گر در مَحبت کامل است