گنجور

 
ناصر بخارایی

زهی بنای مبارک اساس متین

که چار رکن تو چون حصن چرخ باد حصین

برای روزن بام جلال تو آورد

فلک ز فلکهٔ خورشید شمسهٔ زرین

فلک نهد چو زمین سر به پای دیوارت

که زیر دست هوای تو شد بهشت برین

به سدهٔ تو شهان بس که روی بنهادند

بساط خاک درت شد نگارخانهٔ چین

به شکل آینه شد خاک آستانهٔ تو

سران ز بس که در او سوده‌اند لوح جبین

مگر ز قطعهٔ فردوس بیت معموری

که از تو نظم جهان یافت زینت تضمین

ز بهر کهگل دیوار و سقف معمورت

عبیر و مشک به آب حیات کرد عجین

بر آستان تو رضوان کشد به فراشی

به جای طرهٔ جاروب زلف حورالعین

تو شاه بیت کمالی و بهر حسن جمال

ترا و شعر مرا نیست حاجت تحسین

حریم حضرت تو بوستان مینو را

ببرد آب و طراوت به لطف ماء معین

هوای معتدل گلشنت ز دلگرمی

دماندی نفس سرد از گل و نسرین

سماع نالهٔ محزون نکرده ایوانت

مگر که از غزل تر ترانه‌های حزین

صبا ز خاک درت بوی اگر برد، یابند

چهار فصل جهان اعتدال فروردین

ترا چه وصف از این به که صدر صفهٔ تو

شده‌ست مسند سلطان جلال ملت و دین

خدایگان جهان شاه شیر دل هوشنگ

که پیش حملهٔ او روبهی بود گرگین

ملک خصال فلک قدر مشتری طالع

زحل محل قدر قدرت قضا تمکین

شهاب نیزه بهرام تیغ قوس کمان

سپهر مسند اکلیل تاج مهر نگین

ستاره کوکبهٔ ماه عزم کیوان حزم

سحاب راتبهٔ کان یار بحر یمین

یگانه‌ای که چو خورشید گر بر آرد تیغ

شود مسخر حکمش تمام روی زمین

آیا شهی که فلک تا هزاره دیده گشاد

به قرنها و قرانها ترا تدید قرین

چنان ز عدل تو میزان مملکت شد راست

که میل سوی کبوتر نمی‌کند شاهین

ز خوان جود تو قرصی و خوشهٔ عنبی است

نهاده بر طبق آسمان مه و پروین

به باد داد سخایت ذخایر کان را

که تا دگر نکند زر به زیر خاک دفین

رسید طنطنهٔ کوس تو به گوش سپهر

دماغ خالی او پر شد از صدای طنین

بر آستان تو گر نهد به مکر عدو

ز بهر خواب عدم راست می‌کند بالین

ز بهر کشتن خصم تو مشتری از چرخ

کشیده داشت کمان و گشاده داشت کمین

دو نیم گردد از بیم در مشیمهٔ خون

خیال تیغ تو گر بگذرد به وهم جنین

شود به شکل سمندر مقیم در آتش

ز بیم پنجهٔ شیر افکن تو شیر عرین

زبان تیغ تو چون در گلوی خصم آید

همه مآثر شکر تو می‌کند تلقین

چو شانه سر به سر دشمن تو پا بوس است

زمانه اره نهد بر سر شکسته رسین

شها پیاده چو رخ بر بساط تو سودم

شوم ز فر تو به سر اسب پیلتن فرزین

مرا پیادهٔ دیگر به رسم فرزین بند

ضرورت است که باشد برای بستن زین

چو عاجز است ز اعجاز در سخن ناصر

رساند شعر متین را به حد سحر مبین

شکر به کام وی آن گه رسد که برخواند

به سمع خسرو عادل حکایتی شیرین

چو بنده مدح سرائی و چون تو ممدوحی

مناسب است چو با روح قدس نور یقین

قبول تو ثمن در آب دار من است

سخن ز تربیت تو شده است در ثمین

به آستان تو یعنی به آسمان سوگند

به خاک پای تو یعنی به نور دیده یمین

اگر چه خاطر تنگم مقام دلگیر است

شدست مهر تو در صحن سینهٔ صدر نشین

همیشه تا که بود روح را به حکم ازل

سوی بقای ابد لطف کردگار معین

ترا بقای ابد باد و در حمایت تو

بقای آنکه بگوید بر این دعا آمین