گنجور

 
 
 
امیر معزی

شاهی که به رزم کاویان داشت درفش

گر زنده شود پیش تو بردارد کفش

ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش

بشت است دل خصم و خلاف تو درفش

سیدای نسفی

دارم طلبی ز یار جانی دو سه کفش

نی زرد بود نه قرمزی و نه بنفش

نی چرم نه سختیان نه میشی باشد

نی کوبه به او رسیده باشد نه درفش

جویای تبریزی

زان عارض لاله گون و آن خال بنفش

نه فکر کلاه دارم و نه غم کفش

با آن سر مژگان دل خونین مرا

باشد پیوسته صحبت مشت و درفش

مشتاق اصفهانی

از سیلی غم چند کنی چهره بنفش

وز سختی راه نالی و تنگی کفش

راضی بقضا باش که با حکم خدا

باشد جدلت ستیزه مشت و درفش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه