گنجور

 
سیدای نسفی

صاحبدلان نظاره چو بر پشت پا کنند

با قد خم احاطه ارض و سما کنند

ما را مس وجود چه باشد طلا کنند

آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

آزرده ام ز جور حریفان مدعی

دستم نمی رسد به گریبان مدعی

خود را نهان کنم ز رقیبان مدعی

دردم نهفته به ز طیببان مدعی

باشد که از خزانه غیبش دوا کنند

ای کاروان کجاست سر کوی یوسفم

محراب من بود خم ابروی یوسفم

در چشم من دهد خبر از بوی یوسفم

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

آن یار شرمگین می ساغر نمی کشد

خود را ز خانه جانب منظر نمی کشد

خورشید هم ز ابر برون سر نمی کشد

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

مردم حکایتی به تصور چرا کنند

بخت تو سیدا به تو رهبر نمی شود

کاشانه ات ز شمع منور نمی شود

آری همیشه یار مسخر نمی شود

حافظ مدام وصل میسر نمی شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode