گنجور

 
سیدای نسفی

ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی

زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی

روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی

ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی

وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی

از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده

چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده

ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده

کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده

صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم

هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم

چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی

باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم

در روزگار اینست شکرانه کلامم

در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم

عمریست پادشاها از می تهیست جامم

اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی

ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب

از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب

گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب

ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب

وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی

روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد

بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد

ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد

حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode