گنجور

 
سیدای نسفی

نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم

نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم

نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم

زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم

به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم

در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد

برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد

یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد

ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد

ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم

درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد

هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد

به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد

تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد

به است از جنت در بسته زندانی که من دارم

مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران

به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان

نباشد در دل من آرزوی میوه بستان

ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان

اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم

کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد

به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد

به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد

ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد

درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم

مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب

نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب

به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب

ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب

ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم