گنجور

 
سیدای نسفی

جانب کلبه‌ام ای دوست‌نواز آمده‌ای

شمع بالین مرا بهر گداز آمده‌ای

امشب ای قبله ارباب نیاز آمده‌ای

دلربا باز دگر بر سر ناز آمده‌ای

از دل من چه به جا مانده که بازآمده‌ای

ای به فتراک تو بر بسته سر شیر و پلنگ

آتش از تندخویی خوی تو نهان در دل سنگ

جلوه مستانه و بر دوش قبای گلرنگ

در بغل شیشه و بر دست قدح در بر چنگ

چشم بد دور که بسیار به ناز آمده‌ای

ای ز شرم رخ تو ساخته خورشید غروب

کرده سنبل به سر زلف رهت را جاروب

همه جای تو به جا و همه انداز تو خوب

می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب

در خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

چون قلم در قدمت بسته میان برخیزم

چون نی از جای به صد آه و فغان برخیزم

بهر تعظیم تو چون سرو روان برخیزم

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم

چون به غم‌خانه‌ام ای بنده‌نواز آمده‌ای

مدتی شد که نیاورد کسی از تو پیام

روزگاری‌ست به من ساخته ای ترک سلام

تا کی ای عربده‌جو صبح مرا داری شام

بر دل سوخته‌ام رحم کن ای ماه تمام

کی به این بوته مکرر به گداز آمده‌ای

نگه مست تو کار عجب آموخته است

خاک میخانه و مسجد به هم آمیخته است

شیخ سجاده به بیرون درآویخته است

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است

تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده‌ای

سیدا میل دلم جانب خلوت دارد

جغد در منزل خود خواب فراغت دارد

خامه بی هنران روی به زینت دارد

سخن بی‌خبران رنگ حقیقت دارد

تا تو صایب به سر کوی مجاز آمده‌ای