گنجور

 
سیدای نسفی

ز گلشن می رسد رنگ حجاب آلوده بینیدش

به رخ پوشیده رومال گلاب آلوده بینیدش

سرانگشت از خون کباب آلوده بینیدش

صبوحی کرده لبهای شراب آلوده بینیدش

خمار باده در چشمان خواب آلوده بینیدش

بتی دارم که مژگانش فگنده رخنه ام در جان

هوای سنبل زلفش دوانده ریشه در ایمان

به کار آن پری ماننده آئینه ام حیران

پس از عمری که سویم بینداز بیم غرض بینان

به هر جانب نگاه اضطراب آلوده بینیدش

زبان را طوطیان بربسته اند از شرم گفتارش

به زیر بال قمری سرو پنهان شد ز رفتارش

نباشد زیر گردون هیچ کس را تاب دیدارش

ره نظاره کردن نیست بر خورشید رخسارش

نقاب عارض ماه حجاب آلوده بیندیش

به میدان می رود تنها نگاه او ز غیوری

دلم را مدتی شد ناتوان کردست مهجوری

مرا دور از شهادتگاه افگندست رنجوری

سر مردم کشی دارد سیه چشمی ز مخموری

به خون آغشته مژگان عتاب آلوده بینیدش

مرا چون لاله داغ ای سیدا خندیدنش دارد

چمن را مضطرب دامان از گل چیدنش دارد

به دل هر کس خیال گرد سر گردیدنش دارد

چو می داند که شانی آرزوی دیدنش دارد

به سوی خانه رفتار شتاب آلوده بینیدش