گنجور

 
سیدای نسفی

برده تیغ ابرویت آب از دم شمشیرها

زخم کاری خورده‌ای مژگان شوخت تیرها

پیش خطت عاشقان را کم شده تدبیرها

ای زبون در حلقه زنجیر زلف شیرها

سر به صحرا داده یی زلف خوشت نخجیرها

منت احسان گدا از اهل دنیا می کشد

ساغر از لب تشنگی خود را به مینا می کشد

آب صاف تیره را مرکز به دریا می کشد

گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد

خواب یک خوابست اما مختلف تعبیرها

ای ز شرم عارضت گردید در گلشن گل آب

غنچه دارد از لبت سر در گریبان حجاب

در گلستانی که باشد دیده شبنم به خواب

می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب

دفتر حسن تو را از بوی گل تفسیرها

تا مرا افگنده چشم پر خمارش از نظر

نیست همچون شمع در عالم مرا پروای سر

خط روی یار شد در ملک جانم رخنه گر

از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر

بر نمی دارد مرا از خاک این تعمیرها

سیدا از گریه تا کی دشت را جیحون کنم

لاله صحرا نیم دامان خود پر خون کنم

کی توانم بر سر خود خاک چون مجنون کنم

من کیم صایب که دست از آستین بیرون کنم

در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها