سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۴

به بزم غیر تا سرو تو خود را جلوه گر کرده

نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده

به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده

شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده

به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده

چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد

تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد

چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد

به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد

مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده

سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر

تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر

بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر

رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر

طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده

تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته

مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته

تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته

گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته

ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده

می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی

برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی

دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی

خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی

سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده

کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد

به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد

به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد

تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد

که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده