گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

دارم بتی که دارد از لب شراب بی غش

رویی چو شمع روشن قدی چو شعله سرکش

بهر شکار دلها روشن آن بت پریوش

آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش

بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش

بر لب نهاده ساغر بر دست خنجر تیز

چشم تمام عشوه مژگان فتنه انگیز

سوی چمن دم صبح داده سمند مهمیز

سرو از قبا گرانبار گل از هما عرق ریز

رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش

روزی که آن گل اندام بر پشت زین نهد پا

پیچد عنان به دستش مانند موج دریا

از پا فتد نظاره از خود رود تماشا

هنگام ترکتازی تاقست در نظرها

آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن برابرش

رخش سبک عنان را مستانه جلوه داده

دلها به رهگذارش چون نقش پافتاده

کاکل فگنده بر دوش چین از جبین گشاده

در سر هوای جولان بر لب نشان باده

غالب نشاط خندان شیرین مزاج سرخوش

ای سیدا قد او چون سرو باغ دلجوست

چشم تمام عالم به آن دو طاق ابروست

شد مدتی که در شهر این گفتگو ز هر سوست

از صیقل محبت وز پرتو رخ دوست

طبعیست محتشم را آئینه ایست بی غش