گنجور

 
سیدای نسفی

رقم سنج این دفتر پر نهیب

ز زلف سخن صفحه را داد زیب

گره باز کرد از زبان بیان

چنین کرد انشاء این داستان

که شاه جوان بخت عبدالعزیز

عروس جهان بودش او را کنیز

ز نامش شرف دولت و بخت را

ز پا بوس او آبرو تخت را

کلاه مرصع به فرقش ز دور

نمایان چو خورشید از کوه نور

به بالای تخت آن شه کامران

تو گویی که عیسی است بر آسمان

به دستار آن شهپری همچو دال

چو از قبله باشد نمایان هلال

سعادت بنازد به فرخنده گیش

سرافراز اقبال از بنده گیش

یکی روز هنگامه ساز کرد

در انجام هنگامه آغاز کرد

که ای سینه صافان اخلاص پاک

ز فکر سمرقندم اندیشه ناک

در آن ناحیت جمعی از بندگان

ز درگاه عالی کشیده عنان

به آن گمرهان رهنمایی کنیم

نخستین سخن ز آشنایی کنیم

اگر سر درآرند مالش دهیم

چو تابند سر گوشمالش دهیم

جنیبت طلب کرد آن کامجوی

به سوی سمرقند آورد روی

عنان تاب شد آن شه ارجمند

به طوف مزار شه نقشبند

چه مرقد یکی روضه پر ز نور

چراغ شب جمعه اش شمع طور

ز چوگان او ماه نو در حجاب

ز قندیل او منفعل آفتاب

زمینش جبین سای آزادگان

هوایش فرح بخش افتادگان

بزرگی ز طاقش شده سربلند

ز خاک درش آرزو بهره مند

به اطراف او جلوه گر سایلان

چو بر گرد کوی بتان عاشقان

بسر حوض او نخل شیرین نبات

بود حضرت خضر و آب حیات

ستونش بر ایوان آن خوش مکان

خط کهکشانیست بر آسمان

به مژگان رهش رفته فراش باد

گدای درش قیصر و کیقباد

به شب زنده داری در آن خوش حریم

شه بحر و بر کرده خود را مقیم

چو مرغ سحر عزم پرواز کرد

در فتح از هر طرف باز کرد

خبرهای خوش از یمین و یسار

دم صبح آورده از هر دیار

مدد خواست آن خسرو ارجمند

ز ارواح پاک شه نقشبند

پس آنگه درآورد پا در رکاب

به برج اسد جای کرد آفتاب

از آن ناحیت شاه با تخت و تاج

قدم زد سوی قلعه آقتاچ

چه قلعه یکی کوه از هفت جوش

عروجش نگه را ربودست هوش

صبا تا قیامت کند جست و خیز

سر خود نبردارد از خاک ریز

به اطراف او خندق بیکران

زده پشت پا بر سر آسمان

فلک آب و خورشید مه زورقش

کواکب بود ماهی خندقش

بنا کرده آنجا یکی بارگاه

که سازد دمی گرم آرامگاه

نشسته ز رخ گرد راه سفر

نکرده به بالین راحت گذر

یکی مرد عریان سراسر شتاب

نفس همچو سیماب در اضطراب

بگفتا گروهی به غارتگری

نهادند روی سوی کین آوری

چو صرصر به تاراج اهل بساط

گذر ساختند از ره توز رباط

در آن ناحیت شور انگیختند

کشیدند شمشیر و خون ریختند

شه قهرمان قدر گردون مقیم

طلب کرد غازی و عبدالکریم

بگفتا به چند ز نام آوران

ببندید چون نی ز صدجامیان

بجوئید از دولت ما مدد

سر راه یأجوج بندید سد

نهادند بر سینه دست قبول

گرفتند ازین سرفرازی حصول

نشستند بر پشت زین چون علم

نهادند سوی بیابان قدم

سر ره برایشان گرفتند تنگ

کشیدند در راه سیلاب سنگ

چو آن قوم کردند تاراج خویش

ره آمد خود گرفتند پیش

سری پر ز کبر و تنی پر غرور

لب پر تبسم دلی پر حضور

ز اموال با یکدگر در حساب

به ذوق عجب در سئوال و جواب

بناگه برآمد فغان نفیر

زمین و زمان شد پر از داروگیر

ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر

درآمد به چرخ آفتاب سپر

کمان خورد از دست او گوشمال

به یک جلوه چون ماه پر شد هلال

سنان حریفان در آن کارزار

شده تیز مانند دندان مار

تبرزین ز خون شد چو دست عروس

نمایان چو گلهای تاج خروس

رحیم بیگ نام از جلایر یکی

به کف نیزه در پشت آهو یکی

رسانیده خود را به یک مرد زود

به یک حمله از پشت زین در ربود

به قوم مخالف در آن رسته خیز

بیابان نشان داد راه گریز

یکی خورد بر پشت تیر درشت

بیفتاد بر خاک چون خار پشت

یکی را شده کاسه سر جدا

سفالی فتاده ز دست گدا

یکی خفته در خاک بی پیرهن

کفن دزد آخر نیابد کفن

یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت

به زیر سپر خفته چون سنگ پشت

ز سرها و تن ها زمین نبرد

شده پشته شلغم و سرخ مرد

سر و ریش گلگون ز بهر اساس

ببستند بر زین چو زنگ قطاس

نکرده در آن سهمگین بحر خون

به جز مرگ دیده کسی پاستون

به هر کس دهد آبرو یاوری

به دریای آتش کند همسری

ز هر کس که رو تافت بخت بلند

گریبان شود بر گلویش کمند

به فتح و ظفر این دو رستم لقب

رسیدند بر آستان ادب

شه از لطف بسیار بنواختش

به انعام و احسان سرافراختش

دگرباره شاه فلک آشیان

شد از یاریی بخت خود کامران

به طبال فرموده بهر خروج

زند بر سر لشکری طبل کوچ

ز فریاد کوس و ز بانگ ستور

زمین سر گران شد ملک بی حضور

به دشت ملک شد چو شه ره نورد

نمایان شد از دور سیلاب گرد

چه گردی که در وی نهان صد علم

پی هر علم اژدهای دژم

برآمد از آن گرد شه بیگ بی

چو اهل مدینه بر آل نبی

بر اطراف عالم فتاد این خبر

رسید اینک آن شاه با کر و فر

ظفر همرکاب و سعادت قرین

عنان در عنان فتح و نصرت معین

به هر جا که بود آتشی شعله ریز

به خود کرد اندیشه راه گریز

به جمعیت سرکشان این خبر

پریشانی بوالعجب کرده سر

ندیدند غیر از اطاعت علاج

به گردن گرفتند باج و خراج

نهادند از بهر فرمان بری

ز سر باز قلپاق غارتگری

به گردن همه ترکش آویخته

به لبهای خود عند آمیخته

کمانهایشان شد ز شرمندگی

به گوش همه حلقه بندگی

به جمعی ز سوی دگر با شمان

سرافگنده آمد سوی آسمان

رسیدند گردنکشان فوج فوج

به دنبال هم همچو زنجیر موج

به هر منزل افروختی آتشی

به پابوس او آمد سرکشی

ز کرمینه تا بر سر پل شدند

همه بنده اش بی تأمل شدند

بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ

که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ

به من ده زمانی فراغت کنم

درین دشت پرفتنه راحت کنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode