گنجور

 
سیدای نسفی

دم صبح با شاه خیرالبشر

ز سوی سمرقند آمد خبر

که ای دادرس گوش کن داد ما

تویی مرجع آه و فریاد ما

گروهی ز قیچاق و قوم خطا

ز اندازه بیرون نهادند پا

همه تافته رو ز فرمان بری

جبین ها پر از چین غارتگری

به ظاهر چو غنچه زبانها خموش

به باطن بر سوار دل در خروش

هنوزش که این قوم نااعتماد

در ایام ظاهر نگردد فساد

سر نیش ایشان بباید شکست

به نوعی که بر خاک گردند پست

به عالم فتادست این گفتگوی

به سوی میانکال دارند روی

شد بحر و بر شاه عبدالعزیز

چو بشنید این قصه پرستیز

طلب کرد میران و میرزادگان

به ایشان بیان کرد این داستان

در آن روز گردان رستم لقب

به کنگاش کردن کشادند لب

بگفتند با هم پس از گفتگوی

به کرمینه باید نهادند روی

به روز دگر پادشاه و سپاه

نهادند پای عزیمت به راه

ز قلعه برون شد شه نیک رای

نظر کرد سوی سکندر سرای

بگفتا تویی شهریان را پدر

ازین قلعه و ارک شو با خبر

ندارم به اورگنجیان اعتماد

غباریست ز ایشان مرا در نهاد

به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر

فرستان به ما قاصد تیز پر

دعا کرده برگشت از پیش شاه

در ارک را کرد آرامگاه

شب و روز بر عیش و عشرت نشست

ز غفلت می شادمانی به دست

به ناگه رسید اول شب خبر

رسید اینک اورگنجی خیره سر

قیامت شد آن شب به شهر آشکار

خلایق پریشان تر از زلف یار

بیفتاد در شهر و صحرا خروش

زمین شد به جنبش زمان شد به جوش

دم صبح کین مرغ آتش نفس

برآمد برین لاجوردی قفس

فلک جامه نو چو در بر کشید

جهان خویش را زیور و زر کشید

نمایان شد از قبله گرد سپاه

غبارش گرفته رخ مهر و ماه

سپاهی چو مور و ملخ بی حساب

به هم متصل گشته چون موج آب

رسیدند صف صف بر اطراف شهر

نمودار از رویشان کین و قهر

به نزدیک قلعه یکی باغ بود

ازو چار باغ ارم داغ بود

شه محترم کرده بودش بنا

نهاده فلک نام او دلکشا

هماندم در آنجا فرود آمدند

بنای اقامت شب آنجا زدند

منادی بینداخت زین گفتگوی

خلایق سوی قلعه آرند روی

دوان بزرگان سوی دروازه ها

سوی رخنه ها صاحب آوازه ها

به هر گرد برهی گروه دگر

ز هر کنگری آدمی کرده سر

مسلح سراسر به تیر و تفنگ

به خود کرده آماده اسباب جنگ

همه شب درین فکر خورد و کلان

که فردا چه پیش آید از آسمان

که را فتح و نصرت دهد یاوری

که افتد به گرداب غارتگری

که را خانه ایمن شود زین بلا

که گردد به این درد و غم مبتلا

که از شهر تن جان سلامت برد

که خود را برون زین قیامت برد

که را سر ز دستار گردد جدا

که را سازد ایام بی دست و پا

که را خویش و فرزند گردد اسیر

که گردد غنی و که گردد فقیر

چو شب را رساندند مردم به روز

برافراخت قد فتنه خانه سوز

ز جا جمله اورگنجیان خاستند

پی قلعه گیری صف آراستند

گروهی پیاده شدند از سمند

به یک دست ملتق به دیگر کمند

لب دامن اندر میان بر زده

روان سوی دروازه ها سرزده

رسیدند غوغاکنان چون شغال

به دنبالشان قوم دیگر کشال

کمان های پرتاب کهنه به مشت

به کف تیرها از پر خارپشت

ز غربال در بر کشیده ز ره

سرا پای خفتانشان پر گره

بود تیغشان اره و رنده ها

نی و نیزه از تیغ بافنده ها

کمربندشان ریسمان درشت

کله خودها کاسه سنگ پشت

کمربند شمشیرشان کهنه زه

ز کفگیر اشکسته تو بی زره

ز دم های روباه پرها به سر

طبقهای چوبین کهنه پسر

پر تیرشان از پر ماکیان

به پهلو یک آویزشان استخوان

تبرزینشان شانه گوسفند

ز قمچینشان منفعل پایبند

به بر جامه ها پر ز زخم درفش

ندیده کف پایشان روی کفش

همه قاق لنج و گرسنه شکم

چو بوق سر آسیا سیر دم

همه ریگ ریز و همه جوی کن

به ده پشت نداف و دیوار زن

چو خرگوش گشتند در جست و خیز

رسیدند بر قلعه چون خاک ریز

چو یأجوج بر قلعه ماندند دست

درآمد به سد سکندر شکست

برآمد ز مردم فغان چون نفیر

فتادند آخر همه از صفیر

سکندر که بودی تمام اشتلم

چو دید این بلا دست و پا کرد گم

خلایق دوان سوی کاشانه ها

نفس سوخته جانب خانه ها

ز دنبال این مردم آن قوم شوم

رسیدند پرواز کرده چو بوم

به کف تیغ هر جانبی تاختند

بریدند دست و سرانداختند

به جوبار رفتند مانند سیل

به ویرانی خانه ها کرده میل

به بازار خواجه گروه دگر

گروهی گل آباد را کرده سر

گروهی روان جانب اطلمش

بکپان همه قوم کهنه کشش

کشیدند تیر و کشادند شصت

نهادند دیگر به تاراج دست

شکسته در کوی ها بی ابا

دوان صاحب خانه در کوچه ها

چو آئینه عریان همه منعمان

گریزان سوی خانه مفلسان

ز کاشانه خواجه ها تا گدا

پلاسی نماندند به جز بوریا

زن و مرد یکسان در آن ترکتاز

فقیر و غنی را نماند امتیاز

سراها چو دست گدا شد تهی

بود لاغری آخر فربهی

یکی پیرهن می کشید از بری

مقید به تنبان کشی دیگری

یکی بر سر کوچه ملتق به دست

به خون ریختن مستعد همچو مست

یکی بر سر دست برنده تیغ

دوان بر سر بامها بی دریغ

بغل را یکی کرده پر سیم و زر

یکی جامه شال صوفی به بر

یکی تنگ کرباس مخمل به دوش

یکی دیگری گشته زربفت پوش

یکی را به کف اشتر پر ز بار

ز حیرت روان ساربان در قطار

ز کجبازیی دهر نابرده رنج

فتادند چون مار جمله به گنج

ز تاراج دلهایشان بر حضور

به خرمن درافتاده مانند مور

گرفتند از خانه مالی که بود

شکستند هر جا سفالی که بود

به اسپان تازی هم جلوه گر

ندیده پدرهایشان روی خر

یتیمانشان صاحب اشتران

ببر جامه ها همچو سوداگران

به خدمت غلامان و داهان همه

چو سوداگران صفاهان همه

سرایی که نبود نگهبان درو

درآیند دزدانش آسان درو

به شهری که نبود درو پادشاه

کشاید به غارتگران قلعه راه

کشید این ستم تا نماز دگر

مگس دیر گردد جدا از شکر

چو از حد گذشت آن جفا و ستم

به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم

انوشه یکی قاصد سوی شهر

فرستاد پرورده با قهر و زهر

بگفتا برو جانب خواجه ها

پس آنگه بگو بر سکندر سرا

به هم متفق گشته خورد و کلان

رسانند خود را برین آستان

ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ

که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ

اگر سر درآرند و یاور شوند

به ما جانب شهر رهبر شوند

به ایشان شبانیم تا زنده ایم

وگرنه همان گرگ درنده ایم

ز بیچارگی مردم و خواجه ها

مهیا به خود ساخته تحفه ها

به ناچار رفتند بیرون شهر

برون آشتی و درون پر ز قهر

یکی با انوشه رساند این پیام

که بادا تو را تخت و دولت به کام

رسیدند اینک بزرگان عهد

چبین ها پر از تحفه و قند و شهد

طلب کرد آن ساعت و بار داد

به ایشان در مشورت را کشاد

به تسلیم از جا قد آراستند

ببستند عهد و امان خواستند

به نامش خطیبان کشادند لب

شد آن روز هنگامه بوالعجب

همه خلق گشتند حیران کار

دگر تا چه سازد به ما روزگار

بیا ساقی آن باده فیل زور

که موجش بود پای تا سر غرور

به من ده که سازد مرا پادشاه

ربایم ز خورشید زرین کلاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode