گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

بحمدالله که بعد از روزگاری

به روی تخت آمد شهریاری

چه شه شاهنشه فرخنده اقبال

چه شه شهزاده خورشید تمثال

به کنعان کرم یعقوب جاهی

به مصر جود یوسف دستگاهی

جهان گیر و جهان دار و جوان بخت

قوی دولت قوی بازو کمان سخت

تعدی را عتابش دست بسته

ز بیم او تحکم پاشکسته

سر تا را جگر حکمش بریده

تن غارتگران در خون کشیده

به عهدش ظالمان گشتند رنجور

گریزان گشته چون تیر از کمان دور

بخارا پیر بود اکنون جوان شد

به دوران عبیدالله خان شد

سلیمان شوکت و جمشید دولت

سکندر حشمت و دارا حکومت

ز حکمش شهر را بستند آئین

تماشا از دکانها گشت گلچین

ز مستان شد بهار از مقدم او

گلستانها ز طبع خرم او

منور شهر شد چون صبح نوروز

برابر شد به عهد او شب و روز

ز حکمش کوچه ها گردید روشن

ز شب تا روز نتوان فرق کردن

ز طبع موم روغن شد هوا نرم

ز تاب شمع شد بازار شب گرم

چو ماه بدر شاه هفت کشور

لباس شب روی پوشیده در بر

به عزم سیر شد از خانه بیرون

به لشکرگاه کلفت زد شبیخون

به ریگستان نهاد اول قدم را

کشید از آستین دست کرم را

کف او شد زرافشان همچو خورشید

لبالب شد ازو دامان امید

چو ریگستان بهشت از چاکرانش

گلستان ارم از خادمانش

به صحن او نمایان حوض سیراب

فلک افگنده در وی قرص مهتاب

در آتش گر بیفتد سایه باز

در آید همچو مرغابی به پرواز

از آن پس سوی صرافان گذر کرد

نگه دزدیده مردم را خبر کرد

تماشایی به دنبالش فتاده

روان شد شاه همراه پیاده

ز سیرش سبعه سیاره گلچین

چراغش را شده پرواز پروین

قبولش داد زینت چارسو را

چراغان کرده شهر آرزو را

چراغان گشت شهر از کوکب او

عدالت مشعل میر شب او

به شب گردان چو مه شد پرتو افگن

چراغ میر شب را کرد روشن

ز حکم شاه شد بازارها پاک

زمین را آسمان برداشت از خاک

اگر در کوچها ریزند روغن

توان بر ظرف ها آسان گرفتن

همه شب باز درهای دکان ها

ز دزد ایمن متاع کاروان ها

دعاگویان دعا آغاز کردند

سر خود خلق پای انداز کردند

چو شب گشتند اطلس پوش مردم

زمین و آسمان شد پر ز انجم

چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه

نهادش نام او گردون قدم گاه

بخار از یمن شاه هفت کشور

عروسی شد ز سر تا پای زیور

بیا ساقی در ایام جوانی

قدح پر کن ز آب زندگانی

به من ده تا ز غم ها دست شویم

که تا باشم دعای شاه گویم

خدایا ذات این شاه جوان بخت

بود تا حشر برپا بر سر تخت

در میخانه ها شد قیر اندود

دهان شیشه های می گل آلود

زمستان رفت بیرون مست بازی

همه در بر قباهای نمازی

قدح شد سرنگون از احتسابش

فگند از پا صراحی را عتابش