گنجور

 
سیدای نسفی

نگار نانوا آتش مزاج است

ز نانش دین و ایمان را رواج است

چه نان رخسار خوبان گل اندام

چه نان در چرب و نرمی مغز بادام

تماشایش برد از جا گدا را

تمنایش کند صاف اشتها را

بود سرخ و سفید و پخته و نرم

کند سودای او بازار را گرم

خراب پشت و رویش خان و مانها

کباب مغز او دستار خوانها

به راهش چون گدا گردون نشسته

هلالش در بغل نان شکسته

همیشه سایلان خشنود از وی

دکانش خیرگاه حاتم طی

رخش افروخته چون نان گندم

سیه دانه به رویش چشم مردم

شفق در خون ز رنگ خوی پاکش

تنور چرخ باشد سینه چاکش

بنفشه کرده روغن در خمیرش

زبان برگ سوسن خوی گیرش

پر جبرئیل باشد نان پر او

ملایک پر زنان گرد سر او

نباشد در گرو سامان آتش

کباب آب و خالش جان آتش

تنورش سرخ رو از آتش گل

خس و خارش بود مژگان بلبل

خمیر او نمک را آب کرده

گرسنه چشم را در خواب کرده

مه و خورشید نان نه دکانش

فلک یک تخته ای از پیشخوانش

به روی پیشخوانش آرمیده

خمیرش چون جوانان رسیده

بود پرویزن او گردش چرخ

خریدارم سبوسش را به هر نرخ

چو مجنون گردم از گرد دکانش

فتاده بر سرم سودای نانش

مسیحا خورده رشک آرد بیزش

خضر در آرزوی آب ریزش

مرا جوش خریدارانش کشتست

به بالای خمیرش جنگ مشتست

دکان او کشاده خوان احسان

رسانده عاشقان را بر لب نان

نمایان بر فلک نبود ستاره

شده از رشک نانش ماه پاره

تماشا محو بر روی دکانش

هوس در آرزوی پشت نانش

تنور آتشم از اشتیاقش

دلم باشد هلاک نان قاقش

سخن از ایلکش گویم به پرده

غم او استخوانم آرد کرده

به عهد او شده افتاده عاشق

بسی نان گفته و جان داده عاشق

به نانش آرزو هر کس نبردست

ز عمر خویش گویا برنخوردست

نباشد گر به کف تیغ هر اسپش

به چشمان می خورم نان پلاسش

تماشایش به جانم آتش افروخت

مرا رخسار گندمگون او سوخت

به دکانش مقیم روز و شب را

که تا بندم زبان نان طلب را

مرا نان می دهد باغم سرشته

گلوگیر است چون نان نوشته

به من کردست آن کان لطیفه

چو لاله سوخته نانی وظیفه

مرا سودای نان او تنگ کرد

فلک بازار من گرم و خنک کرد

ز وصلش بس که دارد چرخ ناکام

مرا باشد برابر پخته و خام

به او دادم دل از بی اختیاری

نکردم روز اول پخته کاری

نگاه گرم او برده قرارم

ز بی آرامی خود خام کارم

بیا ساقی ز محنت بی نیازم

به جام باده گردان سرفرازم

دری چون سیدا بگشا برویم

سخن از هر چه گویم پخته گویم