گنجور

 
سیدای نسفی

ز بیتابی گریزانست جان دردمند ما

نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما

ندارد امتداد افغان جان دردمند ما

بود مد نگاه برق فریاد سپند ما

کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا

که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما

به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن

لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما

گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را

به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما

به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید

نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما

به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را

ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما

وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی

نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما