گنجور

 
سیدای نسفی

به شمع بزم امشب عرض کردم خامه خود را

به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را

چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی

به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را

درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی

کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را

یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی

بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را

چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم

به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را