گنجور

 
سیدای نسفی

تا ز پیش چشم من ای دشت‌پیما رفته‌ای

آتشی افگنده ‌ای در دشت و صحرا رفته‌ای

سرمه چشمی و نور چشم از من برده‌ای

یوسف مصری ز آغوش زلیخا رفته‌ای

سبز می‌گردد نهال شوخ در هر سرزمین

می‌دواند ریشه شمشاد تو هرجا رفته‌ای

مانده‌ای در انتظارت همچو بیماران مرا

از سر بالینم ای رشک مسیحا رفته‌ای

از چراغم آتش بی‌طاقتی گل می‌کند

در کدامین صحبت ای هنگامه‌آرا رفته‌ای

زردرویی می‌کشد خورشید از تنهاروی

زینهار غافل مشو از خود که تنها رفته‌ای

سیدا چون صورت دیوار گردیده است محو

تا ز پیش رویش ای آیینه‌سیما رفته‌ای