گنجور

 
سیدای نسفی

هر شب چو شمع دارم سوز و گداز بی تو

چون کاکلت نماید شبها دراز بی تو

مرهم نهاده ناصور بر زخم سینه من

بیماریم شد افزون ای چاره ساز بی تو

آئینه دل من افتاده از نظرها

بر خاک تیره مالد روی نیاز بی تو

شبها ز بند بندم افغان برون برآید

چون نی شکسته حالم ای دلنواز بی تو

محراب از دو جانب بر روی من کشد تیغ

مسجد اگر درآیم ای قبله ساز بی تو

از رفتن تو افتاد در خانه من آتش

چون داغ از دل من گل کرد راز بی تو

چون مرغ نیم بسمل کارم بود تپیدن

در صیدگاه نازت ای شاهباز بی تو

احوال سیدا را از قمریی چمن پرس

چون سبزه پایمال است ای سرو ناز بی تو