گنجور

 
سیدای نسفی

تا کی چو گل نشینم در خون تپیده بی تو

خارم شکسته بر پا دستم بریده بی تو

بی روی تو نگاهم صیدیست زخم خورده

مژگان بود به چشمم تیر خلیده بی تو

از بوی صندل آید درد سرم به فریاد

از یاد سرمه افتد خاکم به دیده بی تو

برگ خزان به رویم سیلی زنان نشسته

ای گل بیا که عمریست رنگم پریده بی تو

از برق انتظاری بگداخت چشم زارم

بر کشتزار صبرم آفت رسیده بی تو

سر رشته امیدم از دست غم گسسته

پیراهن حیاتم بر تن دریده بی تو

بر زانوی تفکر دارم سر ارادت

در زیر بار کلفت پشتم خمیده بی تو

چون سیدا نداریم با خویش آشنایی

گردم به شهر و صحرا از خود رمیده بی تو