گنجور

 
سیدای نسفی

گردیده شمع بزمم بی آب و تاب بی تو

فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو

در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم

پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو

از مشرق لب بام خود را نمی نمایی

چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو

بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم

خار است در دماغم بوی گلاب بی تو

دیوار آشیانم افتاده بر سر من

عمریست خانمانم باشد خراب بی تو

تو همچو می نشسته در مجلس حریفان

من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو

ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری

بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو

اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی

عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو

آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس

پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو

از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون

یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو

پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت

بستند رخت هستی موج و حباب بی تو

سودای خط سبزت بر دست سیدا را

کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو