گنجور

 
سیدای نسفی

نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو

نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو

کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد

فتاده است ز انگشت من قلم بی تو

شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر

گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو

به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم

فتیله می شود و می کند ستم بی تو

چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم

ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو

به روی بستر خود خواب را نمی بینم

چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو

دل کباب من از جای برنمی خیزد

نهاده آتش من سینه را به نم بی تو

خط غبار جمال تو بود سر خط من

قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو

ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام

شدست نور چراغ سپهر کم بی تو

نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم

نمی دهند مرا جای در هرم بی تو

چو شمع ماتمیان دود شعله آهم

در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو

غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند

چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو

نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی

کشیده است ارادت ز جام جم بی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode