گنجور

 
سیدای نسفی

نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو

نمایدم به نظر کام اژدها بی تو

ز رفتن تو جنون روی بر من آورده

به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو

ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو

مقید است به زنجیر دست و پا بی تو

ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد

رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو

کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه

ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو

فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل

نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو

ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم

ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو

چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم

نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو

بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم

خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو

مرا اگر به تماشای لاله زار برند

بود به دیده من دشت کربلا بی تو

به فکر خواب سرم تا به روز می گردد

شدست بالش من سنگ آسیا بی تو

فراق تو زده آتش به ساکنان چمن

نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو

به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی

گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو