گنجور

 
سیدای نسفی

وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو

شمع است خامه ام سخن روشن است ازو

بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان

گل در کنار باغ سر بی تن است ازو

آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است

سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو

آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب

خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو

عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است

دامان صبح در طلب سوزن است ازو

در خانه ای که ماه من آرام کرده است

نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو

خال رخش اگر چه سپندیست سوخته

آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو

گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار

رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو

باد صبا که از نفسش مشک می دمد

دور ستاره سوخته گلخن است ازو

این داغها که بر جگر لاله مانده است

ای سیدا به جان فگار من است ازو