گنجور

 
سیدای نسفی

خامه می پیچد به خود از خط چون زنجیر او

می کشد شرمندگی نقاش از تصویر او

خنجر عشق کشی دارد نهان در آستین

بوی خون کوهکن آید ز جوی شیر او

اهل تقوی بر دهن دارند ذکر ناوکش

زاهدان را چوب مسواک است چوب تیر او

در کمند سرمه آلود نگه کردست بند

هوشمندان را فریب چشم پرتدبیر او

آستین مدعا جویای دست بیخودیست

پای خواب آلوده خواهد گشت دامنگیر او

ای زلیخا زود یوسف را سوی کنعان فرست

مگذران از حد بیاندیش از دعای پیر او

سیدا از حال دل امروز پیش کس مگوی

خانه چون ویران شود مشکل بود تعمیر او