ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من