گنجور

 
سیدای نسفی

دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم

نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم

به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش

به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم

به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم

سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم

یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت

به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم

به یاد متکای ابروی او سیدا عمری

چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode