گنجور

 
سیدای نسفی

شب چو یاد عارض آن شعله قامت می کنم

خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم

عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل

تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم

بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم

بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم

نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب

چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم

در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند

ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم

جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند

عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم

خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام

هر که با من روی میارد به دولت می کنم

ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک

زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم

تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام

بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم

می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها

آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم

تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم

خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم

مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود

بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم

از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این

این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم

شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام

دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم

استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک

دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم

بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد

می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم

کشت امسال من از آب مروت خشک ماند

شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم

تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان

روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم

هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا

تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم