گنجور

 
سیدای نسفی

روی دلی ز مردم عالی نیافتم

زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم

گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب

جای نشان ز منزل حاتم نیافتم

رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس

در بر به غیر جامه ماتم نیافتم

بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر

در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم

همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم

در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم

از بس که برده اند ز دلها حجاب را

شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم

رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا

جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم