گنجور

 
سیدای نسفی

بر خاک ریخت جام شرابی که داشتم

پرواز کرد مرغ کبابی که داشتم

شوخی نیافتم که کنم صرف عمر خویش

در شیشه بو گرفت گلابی که داشتم

شستم زیار نو خط خود دست آرزو

انداختم در آب کتابی که داشتم

اشکم چو سنگ در گلوی شیشه شد گره

از جوش ماند چشمه آبی که داشتم

چون نبض مستقیم ز پرواز مانده ام

گردید معتدل تب و تابی که داشتم

انداختم ز سینه برون داغ عشق را

کردم وداع خانه خرابی که داشتم

ای سیدا فراغت خاطر نمود روی

آمد به جای بالش خوابی که داشتم