گنجور

 
سیدای نسفی

می کنم چون شمع بهر سوختن امداد خویش

چند سازم تکیه بر دیوار بی بنیاد خویش

ناله من خنده کبک است در کهسارها

می دهم منبعد سنگ سرمه بر فریاد خویش

پنجه هر شب می زنم بر روی طفل آرزو

می کنم روشن چراغ سیلی استاد خویش

بیستون را صورت شیرین ز جا برداشته

سنگ بر سر می زنم بر ماتم فرهاد خویش

حاصل سرگشتگان جز دست بر هم سوده نیست

آسیا دربار کلفت باشد از ایجاد خویش

مرغ بی بالم ز من اقبال آزادی خطاست

کرده ام بیعت به دام ودانه صیاد خویش

تیره بختی در بغل دارد دل صاف مرا

در نمد پیچیده ام آئینه فولاد خویش

سیدا از هستی خود آنقدر رم کرده ام

سر به صحرا می زنم روزی که سازم یاد خویش