گنجور

 
سیدای نسفی

فرهاد ناله می کند از تیشه ام هنوز

آید صدا ز تربت همپیشه ام هنوز

پیمانه ها به محتسبان آشنا شدند

پنهان درون سنگ بود شیشه ام هنوز

گلها خزان شدند و چمن ماند از نشاط

نشکفته است غنچه اندیشه ام هنوز

لب تشنگان ز سایه من بهره می برند

آبی نخورده است رگ و ریشه ام هنوز

ساغر به کوی باده فروشان نبرده ام

بیرون نرفته است می از شیشه ام هنوز

ای برق پا منه به نیستان خانه ام

آسودگی ندیده ام از بیشه ام هنوز

از خاک کوهکن شب و روز آید این صدا

در آرزوی آب دم تیشه ام هنوز

مانند غنچه سر به گریبان کشیده ام

گلچین رسید و رفت در اندیشه ام هنوز

عمریست سیدا ز می انکار کرده ام

ساقی دهد قسم به سر شیشه ام هنوز